محل تبلیغات شما



رمان تازه را می توانستم با تکیه به این همه فاجعه ی زندگی خودم بنویسم. می توانستم. اما من پیرتر و دورتر از آن ام که دیگر بتوانم خودم را دستمایه ی داستان ام کنم. اگر می توانستم شاید سریع تر پیش می رفتم. اما راستش این طور نمی توانم. سخت ام می آید دیگر. خیلی وقت ها هم داستان گویی ام زیر سایه ی این همه یادداشت برای نوشتن و کتاب برای خواندن. شاید هم بهتر همین باشد. لازم است تراشی بیفتد به این سنگ نامرغوبِ قصه گویی ام و این زمان می خواهد بیش تر از هر چیزی.

دوست ندارم شاعرانگی سایه بیاندازد روی کارم. دوست ندارم توی ذهن کسی چرخ و واچرخ های بیهوده بزنم. می خواهم قصه تعریف کنم و چون اولویت ام این است باید بگذارم زمان همین طور بگذرد و بگذرد تا به دور شدن از آن شاعرانگی بی مصرف و پیرایه های احمقانه ی نوشتن ام خو بگیرم. آن قدر خو بگیرم که دیگر اثری ازشان نباشد.

از آن دوست پر درد مجازی مان خبری نیست. نگران ام. رفته برای درمان. کاش تاب بیاورد و سر به سلامت ببرد بیرون از این میانه.

دیگر خسته ام از گفتن این که هر طرف می روم می افتم در دام بلا. به قول آن شاعر: زنده بلا، مرده بلا! شاید برای همین هم نمی خواهم توی داستانی تکرار شوم. خسته ام از تقلای بی حاصل و نالیدن از دردی که درمانی ندارد و زخم شکافته ای که معلوم نیست چطور می توان لبه های ناسورش را به هم رساند. اصلا لبه ای مانده مگر؟


چه قدر ناچیزم و روسیاه پیش آن آدمی که دنیای درد است و این طور با نجابت لب می بندد. من همیشه شاید هول بوده ام و کم طاقت. قبول که آن چه این پنج ماه سرم آمد مدام رفتن تا پرتگاه مرگ بود و برگشتن و قبول که با چنگ و دندان زندگی ام را نگه داشتم و الان هم آن شکنجه ی مدام با من است، اما بی تابی هام هم کم نبوده. 

صبح که بلند می شدم ابر بود و من هنوز کرخت از مستی شب پیش. مستی ناخواسته انگار. به من نمی سازد انگار این چیزها. مستی غم ام را فقط صد چندان می کند. مایه ی فراموشی نیست. مایه دلخوشی هم نیست. فقط زخم را می شکافد و درد را تازه می کند. زخم ناسوری که همین طوری ها هم دوایی نبوده براش و امان بریده بوده.

شاید همین ها اول بار دست ام را رو کرد. نمی توانستم از دلتنگی خلاص شوم. بد جور لو دادم خودم را. بگذریم.

رفته بودم تئاتر جمعه کشی اسماعیل خلج. خیلی فرصت غنیمتی بود برای منی که شیفته ی سبک اش بودم و حسرت می خوردم که چرا هم زمانه اش نبوده ام. جمعه کشی را پنجاه سال پیش نوشته بود و حالا بعد از چهل و شش سال دوباره می بردش روی صحنه. باز هم خودش بود، حتی پنجاه سال پیرتر هم تازگی داشت و نشاط و نمایش اش هم هنوز تازگی داشت. در جایی از نمایش، نمایشی که حکایت گر دلتنگی های ازلی ابدی جمعه های آدمهاست، کسی می گفت: مسیحی ها کشیش دارند برای درد دل و اعتراف. آدم باید کسی را داشته باشد که بی قضاوت گوش کند حرفهای آدم را. دیدم چه قدر این حرف دل من است. من کی را دارم که پیش اش درددل کنم؟ این فاجعه که بر من فرود آمده را پیش کی می توانم بگویم؟ نه تاب شنیدن هست کسی را و نه بی قضاوتی کسی تا این حد است در دور و بری هام. زمانی به سرم زد شماره ای را اشتباهی بگیرم و هر کی که گوشی را برداشت بشینم و بی وقفه های های گریه کنم پیش اش و التماس کنم گوشی را نگه دارد تا من حرف بزنم. آدم بالاخره باید کسی را داشته باشد که بگوید براش از خودش. بدبختی این جاست که حتی فرصتی برای خلوت کردن خودم با خودم ندارم. همیشه و همه جا چشمی هست که مراقب است و در تهدید و در کمین است. پسرکم را هم نمی توانم جایی بسپرم و بشینم به گریه کردن، آن هم یک دل سیر. اگر مجال گریه بود سبک می شدم شاید. فعلا که چشمه ی گریه ام هم خشک است. سنگ شده ام. آدم واقعا باید جایی و کسی را داشته باشد که براش بگوید. اگر دردی بی درمان و کشنده است، دست کم باید آدم جایی پیش کسی باید ازش بگوید. این همه در بسته محالِ ممکن است. چطور برای من ممکن شده؟ نمی شود این همه درد ببارد سرت و هیچ جایی نباشد به امیدواری. هیچ کورسویی نباشد برای فاش کردن زخم. نمی شود. یک جای کار می لنگد. یا داستان من را اشتباهی نوشته اند، یا جایی اشتباه از زمان و مکان و منطق فرود آمده ام که آن هم البته همان اولی را طور دیگری معنی می کند؛ داستان مرا اشتباهی نوشته اند. من یک شخصیت اشتباهی با دنیایی ماجرای اشتباهی ام. حتی بازی هم این گونه به خطا نمی رود هزاران بار. کار از جای غریب و نامعقولی می لنگد.

با این حال هنوز هم فکر می کنم پیش آن کولی و دردهاش و صبرش هیچ ام و ناچیز. کاش طاقت او را داشتم حالا که مجال گفتن ام نیست.


دیدم دیگر دارم خیلی ناله می کنم از جور طبیعت و حوصله سربر شده ام. آخر حیف نیست وسط این باران پاییزی که همیشه شسته روح و روان مرا از غصه های ناتمام بگویم؟ 

دیدم توی دل این شهر پر از دود غبار چه غنیمتی است همچو بارانی و آدم را چه دعوت می کند به تره بار و بو کشیدن صیفی جات و یک کدو تنبل بزرگ خریدن و چاشنی غذا کردن اش.

از شما چه پنهان آن مسافرت شمال هم مهمان عطرها بودم؛ عطر کاج و نارنج و عطر نمک! هیچ وقت این طور توی هوا بوی نمک نشنیده بودم که این بار مشام ام را پر کرد و واداشت توی ساحل هی بروم و برگردم و بینی و سینه را ازش پر کنم. بوی چمن حالا پیش این بوهای تازه هیچ بود. از همه جلوتر کاج ها بودند. عطرشان دیوانه ام می کرد.

به این فکر می کردم که شاید آدم بی تصویرها بتواند سر کند اما بی بوها، زندگی خیلی چیزهای بیشتری کم می آورد. بیشتر خاطره ها را بوها می سازند. لااقل من این طور بوده ام بیشتر. اگر بچه گی ام را این طور پر رنگ و واضح پیش چشم دارم بیش از آن که عکس یا تصویر باشد پیش چشم ام، این بوست که مرا می برد با خودش به آن سال ها.

امروز از آن سالها عطر گلپر دماغ ام را پر کرد و آن ترشی ها که وقتی پاورچین می رفتی زیرزمین به ناخنک زدن شان اول عطر گلپرشان می آمد جلو.

بعد گلپر دم پختک بود که پیچید توی مشام ام. بوی خیسی موزاییک های سابیده ی حیاط هم بود و بوی یخ و آب که توی هوا بود و بوی به که روی درخت بود. در اتاق و آشپزخانه یک دم بسته نمی ماند، حتی توی زمستان و توی اتاق ها پرِ بوی یخ و غدا و برگ به بود. بوی جلبک حوض هم بود و انگار ناهار نه فقط دم پختک و ترشی پر گلپر که همه ی این ها بود که به خورد مذاق آدم می رفت.

از ناله که بگذریم نوستالژی بازی هم مرض خوبی نیست. باید دفعه ی بعد به امروز فکر کنم و به این جا و حالا و فقط از آن بنویسم. بگذار سخت بگذرد، آن قدر که گاهی نفس بگیرد از دردش، من اما می خواهم از آن کورسوهای دلخوش کنک بگویم.


این طور تداخل اتفاقات و این روی هم افتادن هزار نقطه ی شانس روی یک اتفاق، توی فیلم و داستان هم توی ذوق می زند. همه جا می زند اصلا. اما فکرش را بکن؛ من افتاده ام روی دور یک بیچارگی درمان ناپذیر که هزار بار دیگر هم اگر دکمه عقب گرد را بزنی دوباره همان واقعه تکرار خواهد شد، عینا همان، بی کم و کاست.

دیگر یقین ام شده خدا شوخی خطرناکی را با من شروع کرده و تمام اش نمی کند. نمی شود چیزی عینا سر بزنگاه هزار بار اتفاق بیفتد، حتی اگر حکمت و این حرف ها را هم بچسبانیم بهش، دیگر این همه نیست. نه! ناممکن است.

باور کنی یا نکنی دارم توی خوابی ترسناک قدم می زنم و پیش می روم تا چیزی به اسم عمر را به سر بیاورم. دیگر حال گریه کردن ندارم. راستش بیشتر می خندم از جنون به این حال مسخره. به این ناممکنی و محالی که در قصه ی من همیشه شده ممکن ترین و محتمل ترین.

دست از نوشتن برنداشته ام. بگذرد این یکی دو روزه باز خواهم خواند و نوشت. امروز ایرانشهر شهسواری را خریدم، همین طوری تصادفی دیدم اش. شهسواری همیشه قلمش برام گرمی بخش بوده و موتورم را راه انداخته. برایم سین عزیزم هم همین بوده. زمانی که نفیسه مرشدزاده هم می نوشت در داستان همشهری همین طور بود. رضا قاسمی هم. انگار این ها ذوق خواندن و شوق نوشتن را از عمق ذهن آدم بیرون می کشند و وامی دارند به خواندن، عاشقانه خواندن و تب نوشتن را داغ می دمند در سر آدم.

از این کابوس اگر سر سلامت ببرم بیرون، که نمی برم ظاهرا، خواهم نوشت بی وقفه. الان اما جنگ بی امان ادامه دارد بین من و ننوشتن های بی پایان.


دیگر ترس هم پیش من کم می آورد. گم کرده ام خودم را میان این همه هول. باید چیزی باشد، دست آویزی مثلا که بشود آویخت بهش و رها شد. نیست اصلا. میان کابوس دارم راه می روم و گهگاه زندگی می کنم. زندگی نیست این که من می کنم. مرگ مدام است و قبض روحی که تمام نمی شود. امروز هم یک نمونه دیگرش سرم آمد. انگار این قصه مصیبت بار تمامی ندارد. کی و چی می توانند بشوند نقطه ی پایانش؟

دلم نمی خواهد بروم خانه. اما پسرک چه می شود؟ اگر دست امنی بود که می سپردمش بهش خوب بود و راحت بودم. آدم چرا این قدر بند می کند خودش را به دنیا؟ چرا نمی شود بکند اینها را از خودش و فارغ بدود تا بی نهایتِ فنا؟

نگران پسرک ام. وگرنه تا به حال خلاص کرده بودم خود را. 

اصلا چرا دارم این همه آیه یأس را می خوانم برای تان؟ ای مخاطب هایی که آن جایید، پشت این قاب و می بینید از پشت این کلمه ها لرزش تن ام را و دست هایم را و قلب ام را.

چه شوربخت ام من. باز امروز همانی شد که تمام این پنج ماه شده بود. رسیدن سر پرتگاه و ترس بی پایان. چرا استصال ام را تمامی نیست؟ و این دنیایی هول را؟ شانس و بخت و این حرف ها هرچه باشد دیگر برای من شورش درآمده. نمک زندگی من انگار وصل است به غلیظ ترین شوراب دنیا، به تلخ ترین و رین اش.

کاش فنا باز کند آغوش اش را؛ بی دریغ و کامل و ناتمام.


می دانی، حالا بیش از هر وقت دیگری مطمئن ام که مریض ام. مطمئن ام که آدم های دور و برم را هم مریض کرده ام. واقعا مثل یک بیماری واگیر افتاده ام به جان همه آدمهای نزدیک ام. آنچه این مدت از سر گذراندم جز فروپاشی روانی چه بوده. نه که خیال کنی اغراق می کنم، اما حقیقتا این بود که به نابودی روح و روان خودم کمر بستم، به ویرانی کامل ام. به خودم اتهام بستم؛ اتهامی که جزاش در کیش آدمهای قضاوت گر روزگار ما کم از اع-دام نیست، بی آن که واقعا آن جرم را مرتکب شده باشم. می دانی؟ می دانی که باختم؟ من این بار خودم را کامل باختم توی این معامله. چیزی هم دست ام نیامد. نه که منتظر هم باشم چیزی دست ام را بگیرد. آدم که فرو می پاشد هر چه هم بدهند به اش، ثروت نیم دنیا را هم، چه فایده می کند؟ من در نیمه راه عمر تبر به دست گرفتم و تیشه به ریشه ی خودم زدم. باور کن نمی توانم پیش ات بگویم به چه اعتراف کردم. اعترافی هولناک کردم به کاری که نکرده بودم و از تخیل داستان نویسی ام مدد گرفتم که صحنه هاش را بسازم. توی بعضی جزئیات اش ناشی بودم. اما تقریبا بیشتر بخش ها در اعتراف نامه ثبت شد و مهر محکوم خورد پای پرونده ام. حالا هیچ ندارم. دست خالی، روح خالی، همه چیز تهی. و عور. 

هر روز ناسزا می شنوم. ناسزایی که سزای من نیست. اگر حرف های دیگری بود، چیزی شبیه ، لکاته حتی، حق ام بود. در خورش بودم. اما این یکی. نه این که بد باشد، به من نمی چسبد. لباس اش زار می زند به تن ام. مریض ام اما نه آن مریضی که پای حکم ام مهرش خورد و آن طور. نمی دانم. تو می دانی اما. اگر تو بودی لابد این طور گیر نمی افتادی. مثل من نیستی تو. هستی؟ مثل من نمی روی تا لبه ی پرتگاه و بعد نمی ایستی که سقوط ات را کیلومترها تماشا کنی. مثل من بنده ی نقطه ضعف هات نیستی تا چشم بسته بروی به مسلخ و بگذاری که شقه شقه ات کنند. باور کن که شقه شقه ام. باور کن که دق مرگم من. دق کرده ای تو، اما آن دق که من کرده ام تو چه می دانی که چیست؟ دق هم از دست من دق کرده حتی. 

زبانم نمی چرخد به گفتن و دست ام نمی رود به نوشتن. کابوس پیش آن چه کشیده ام هیچ است. دق مرگم من که دق از دست من دق کرد.


ای دامن بلند آرزو که آذر از تو دست برنمی دارد تا کجا کشیده شده ای؟ کاش بگویی که این شوریده تکلیف خودش را بداند. شاید که نخواهد این طور تا ته دنیا بیاید دنبال ات.

امروز بهم گفت مریضی. گفتم مریض ام. مریض شده ام توی این شش ماه. شده ام بچه ای بهانه گیر و خودخواه که هی پا می کوبد و با هر خم ابرویی دلش می شکند و زار می زند. امروز دیگر پیش خودش زار زدم. می دانستم که دعوام می کند. می دانستم دست بالا می گیرد. اما تاب نیاوردم به نگفتن. گفتم و آبروی خودم را بردم. مسخره بود براش که برای یک روز بی محلی اش این طور داغان بشوم. چرا نمی خواهد بفهمد که بحث نوجوان بازی و این چیزها نیست. بحث بلاتکلیفی و جایگاه است در زندگی. بحث این است که برای طرف ات کی و چی هستی و کجای زندگی اویی. بحث توضیح خواستن هم نیست. توضیح برای چه؟ فقط این که بد عادت ام کرده به یک نوع نوازش و حالا که نمی کند انگار که توی خلأ باشم و معلق، نمی فهمم حال خودم را. اصلا معنی ثبات و تحرک و تغیر را نمی فهمم. انگار در فضای لایتناهی بی جاذبه ای سرگردان بمانی و ندانی کی می میری، یا چه خاکی باید بریزی به سرت. همیشه چنین تصویری بوده که ازش گریزان بوده ام و همیشه هم همین بوده قصه ام.

مزه ها، بوها، رنگ ها، همه چیز رنگ باخته پیش ام. مریض شده ام. نمی توانم حال طبیعی را بفهمم، یا پیدا کنم. گم و گورم من. پیدایی را نمی فهمم.

قول می دهم بهتر شوم. قول می دهم از چیزهای دیگری بنویسم. قول می دهم قد راست کنم.


این غم ذره ذره مرا خواهد کشت. می دانم که از این رها نخواهم نشد. نمی توانم. تو دور باش از من. اما این برای تو شاید چاره کار باشد، برای من نیست. انگار انرژی تمامی آنها که عاشق شان بوده ام در تو جمع شده باشد برای کشتن من. 

روی پا ایستادن نخواه از من. می افتم به یقین. بدانی یا نه. از چهره و دوری کردن ام بفهمی یا نه، من نمی توانم این طور روی پاهام بایستم و مثل گذشته دهن کجی کنم به همه ی رنج هایم. چون که این درد مرا بدجور می کشد. مثل تمامی این ماهها، ذره ذره اما قوی و مؤثر در کشتن. روزی هزار بار، اما هر بار کاری و فیل افکن.


این صحنه ای تکراری است توی متن زندگی من. می نشینم روی صندلی و رو به رو بازپرسی همه ی ارزشهای زندگی ام را، همه آن چه براش می جنگم، همه را می برد زیر سؤال و من یا سکوت می کنم، یا تلاش می کنم طوری جواب بدهم که عقوبت ام سنگین تر از اینی که هست نشود. اما همیشه می روم تا ته خط. عقوبت اش را می کشم. تقریبا سر به سلامت بردن معنا ندارد. بهبود اوضاع در واقعیت وجود ندارد؛ این فقط زاده ی تخیل ماست، مایی که خام طمع می بندیم به این که تقلاهامان، جان کندن هامان می رسد به جایی. نمی رسد هیچ وقت. 

این قصه هم هیچ وقت به نقطه ی روشنی نمی رسد. همیشه تاریکی است و دست و پا زدن. یکی می گفت بالاخره توی خم راهی، پیچی، جایی روشنی هست که معنا دهد به تاریکی. اما من بدبین تر از این حرف ها شده ام. همیشه تاریکی است. همه جا تاریکی است. اصلا هم با نبود نور معنا نمی شود این تاریکی. با خودش معنا می شود. قائم به ذات است و دیگر متضادی نمی خواهد که تعریف اش کند. اگر هم بوده زمانی شاید افسانه بوده.

خیلی ها که خوانده اند رمان ام را گفته اند از تلخی اش و نبودن کورسوی امیدی. برای شان قابل باور نیست که آذری باشد و عشقی و این طور تلخی بی پایانی. اما هست.

از آغاز راه دیده بودم این را. باورش سخت بود. همین بود که امید می دادم به خودم. می دانم که نیست. تسلی هم شاید. البته که شیرینی آن لحظه های ناب عاشقی کردن هست. این نبود که دیگر مرده بودم. خیلی رمانتیک شده ام، نه؟ آن هم توی چهل سالگی. احمقانه است این طور پسرفت کردن به نوجوانی، یا حتی به کودکی. اما مگر زندگی به من چه داده که ترجیح اش بدهم به این که هستم الان؟ 

خالی ام راستش. خالی خالی. تو هم بگذار و از ما بگذر. کلاه خودت را بچسب و این که زخمی نبینی. ما که ناسور شده ایم از این همه شکاف خون آلود روی سینه.


رو راست اگر باشم باید بگویم حالم ترکیبی از خشم است و حیرت و استیصال. توی عمرم هیچ وقت این طور درمانده نبوده ام، حتی در فاجعه ی سال 91. حتی در تنهایی مطلق سی و پنج سال پیش در دل کویر. احمقانه است و مسخره. نمایشی است که ترکیبی است از گروتسک و کمدی و تراژدی و مسابقه ای میان این هر سه که هر کدام می خواهد جلو بزند از آن یکی. گفته بودم خدا شوخی خطرناکی را با من شروع کرده؟ آن شوخی حالا به اوجش رسیده. گریه می کنم اما برای چه؟ می خندم اما خالی از هر معنایی. دیگر رسیده ام به لب مرز جنون. بهتر از این نمی شد دیگر!

 


اگر گفته بود بگذارید ملال مکتوم بماند حرف پر بیراهی نزده بود. اما حرف از تمنای تن، آن هم تنی که همه ی هستی توست، عشق توست، حرف از تمنای تن معشوق را مگر چه قدر می توان مکتوم گذاشت و نگفت ازش؟ از تشنگی برای تو، برای در آغوش کشیدن ات، برای نوشیدن از لبت، چه قدر می توان حرف نزد؟ محبوب من! با این تشنگی چه می توان کرد؟ دست کم گهگاهی بیا درباره اش حرف بزنیم. بیا گاهی به تشفی، به تسکین، به تسلی، از عطشی بگوییم که در ما دیوانه وار شعله می کشد.
خوب است که این جا هست برای گفتن، وگرنه من تا حالا از غم پکیده بودم. لابد قادر به من حق می دهد که این ها را بگویم، که بگویم چقدر دلتنگ ام و منتظر و بگویم چرا این همه دوری کردن هاش از من تمام نمی شود. لابد حق می دهد این جا به خاطر این درد که سینه ام را بدجور می فشارد هم ضجه بزنم و هم فریادی بکشم که تا آن ور کارون هم برسد. آن وقت شاید او هم انعکاسی از صداش را در گوشش احساس کند. لابد حق می دهد که بگویم حق دارم گهگاهی حرفی ازش ببینم یا بشنوم، صدایش توی گوشم
این چه جنونی است که در من سر برداشته؟ گاه به تلخی زهرم با تو و گاه به شیرینی هر چه شیرین است. هر چه می کنم با این بی قراری نمی توانم کنار بیایم. با نبودن و نداشتن ات نمی توانم کنار بیایم. با تو از خواب بیدار می شوم و شانه به شانه ات راه می سپرم و با تو تن خسته را تا خانه می رسانم و روی تخت رخوت ام می اندازم. با تو بی انگیزه می شوم و با تو دلگرمی می گیرم. شده ام جمع اضداد! می بینی؟ چه کرده ای تو با من؟ جادوی تو شده ام.
می دانی قادرجانم؟ شاید اگر می دانستی چه قدر می خواهمت این طور مهجورم نمی گذاشتی. مسأله ناز و ادا و این حرفها نیست. دست و دلم به نوشتن نمی رود. زخمی تر از آنم که بتوانم چیزی بنویسم. حالا حالاها هم نمی توانم. اگر همان روز که آمده بودی و گفته بودی هنوز می خوانمت مجال داده بودی بگویم که چقدر ناخوشم و ناتوان شاید زودتر باخبرت می کردم. همه ی این روزها را توی کابوس بودم و توی خواب. بگذریم. فقط این که فعلا نوشتن نمی توانم.
بازگشتم به مدتی سکوت. به حرف نزدن. به خاموشی و به فراموشی. این مرحله از همان مراحل این فرآیند ویرانگر است. مدتی نخواهم بود. شاید به اندازه ی چند روز، شاید هم هفته ها و ماهها. باید دید چقدر خلوت و خاموشی می طلبد این همه زخم و آسیب تا ترمیم شود.
می دانی قادرجانم، اگر برگردی و ما را مجال حرف زدن باشد باز، من فقط زمانی حرف خواهم زد که تو بخواهی. می دانم که حواس ام نبوده به این نکته مهم؛به این که حرف زدن های گاه و بی گاه من چه قدر می توانسته موقعیت و شرایط تو را به هم بریزد. می دانم باید محتاط تر باشم. نه این که خودم را سانسور کنم، اما وقتی حرف بزنم که تو هم بتوانی راحت بشنوی و ببینی و جوابم را بدهی. وقتی که بی موقع نباشد. حالا فهمیده ام که زمان های چه خروس بی محلی بوده ام قادرجانم.
قادر جانم، انتظار اگر بی پایان ترین و بیهوده ترین کار دنیا هم باشد، وقتی برای توست، من انتخاب اش می کنم. هزار بار دیگر هم که بروی، پای همان درها که بسته ای منتظرت می مانم. نمی توانم جز این باشم، بگذار کودک و احمق و خیالباف و مریض به نظر بیایم. من نمی توانم جز این کنم، حتی اگر تلخ ترین بشوی و دور ترین راه را بروی. من می مانم. برگشتن ات همیشه ته همه جاده ها انتظار ما را می کشد. همه ی راه ها ناگزیرند به ما ختم شوند، هر چه قدر هم دور و دراز باشند و کش بیایند.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

قانون اساسی آینده ایران درمانگاه تخصصی دندانپزشکی مادر سهند فروش لوازم برق صنعتی نو و استوک