محل تبلیغات شما

این صحنه ای تکراری است توی متن زندگی من. می نشینم روی صندلی و رو به رو بازپرسی همه ی ارزشهای زندگی ام را، همه آن چه براش می جنگم، همه را می برد زیر سؤال و من یا سکوت می کنم، یا تلاش می کنم طوری جواب بدهم که عقوبت ام سنگین تر از اینی که هست نشود. اما همیشه می روم تا ته خط. عقوبت اش را می کشم. تقریبا سر به سلامت بردن معنا ندارد. بهبود اوضاع در واقعیت وجود ندارد؛ این فقط زاده ی تخیل ماست، مایی که خام طمع می بندیم به این که تقلاهامان، جان کندن هامان می رسد به جایی. نمی رسد هیچ وقت. 

این قصه هم هیچ وقت به نقطه ی روشنی نمی رسد. همیشه تاریکی است و دست و پا زدن. یکی می گفت بالاخره توی خم راهی، پیچی، جایی روشنی هست که معنا دهد به تاریکی. اما من بدبین تر از این حرف ها شده ام. همیشه تاریکی است. همه جا تاریکی است. اصلا هم با نبود نور معنا نمی شود این تاریکی. با خودش معنا می شود. قائم به ذات است و دیگر متضادی نمی خواهد که تعریف اش کند. اگر هم بوده زمانی شاید افسانه بوده.

خیلی ها که خوانده اند رمان ام را گفته اند از تلخی اش و نبودن کورسوی امیدی. برای شان قابل باور نیست که آذری باشد و عشقی و این طور تلخی بی پایانی. اما هست.

از آغاز راه دیده بودم این را. باورش سخت بود. همین بود که امید می دادم به خودم. می دانم که نیست. تسلی هم شاید. البته که شیرینی آن لحظه های ناب عاشقی کردن هست. این نبود که دیگر مرده بودم. خیلی رمانتیک شده ام، نه؟ آن هم توی چهل سالگی. احمقانه است این طور پسرفت کردن به نوجوانی، یا حتی به کودکی. اما مگر زندگی به من چه داده که ترجیح اش بدهم به این که هستم الان؟ 

خالی ام راستش. خالی خالی. تو هم بگذار و از ما بگذر. کلاه خودت را بچسب و این که زخمی نبینی. ما که ناسور شده ایم از این همه شکاف خون آلود روی سینه.

طور دیگر باید بگویم یا اصلا هیچ نگویم

More than being wrong in a story

از هر چه بگذریم ...

هم ,تاریکی ,ام ,معنا ,اش ,نمی ,تاریکی است ,این که ,همیشه تاریکی ,از این ,را می

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

پــسرک شـهریـوی قلمـــــــــ7ـــــــــــرو زاگرس کمپرسور ایرانیان