محل تبلیغات شما

دیگر ترس هم پیش من کم می آورد. گم کرده ام خودم را میان این همه هول. باید چیزی باشد، دست آویزی مثلا که بشود آویخت بهش و رها شد. نیست اصلا. میان کابوس دارم راه می روم و گهگاه زندگی می کنم. زندگی نیست این که من می کنم. مرگ مدام است و قبض روحی که تمام نمی شود. امروز هم یک نمونه دیگرش سرم آمد. انگار این قصه مصیبت بار تمامی ندارد. کی و چی می توانند بشوند نقطه ی پایانش؟

دلم نمی خواهد بروم خانه. اما پسرک چه می شود؟ اگر دست امنی بود که می سپردمش بهش خوب بود و راحت بودم. آدم چرا این قدر بند می کند خودش را به دنیا؟ چرا نمی شود بکند اینها را از خودش و فارغ بدود تا بی نهایتِ فنا؟

نگران پسرک ام. وگرنه تا به حال خلاص کرده بودم خود را. 

اصلا چرا دارم این همه آیه یأس را می خوانم برای تان؟ ای مخاطب هایی که آن جایید، پشت این قاب و می بینید از پشت این کلمه ها لرزش تن ام را و دست هایم را و قلب ام را.

چه شوربخت ام من. باز امروز همانی شد که تمام این پنج ماه شده بود. رسیدن سر پرتگاه و ترس بی پایان. چرا استصال ام را تمامی نیست؟ و این دنیایی هول را؟ شانس و بخت و این حرف ها هرچه باشد دیگر برای من شورش درآمده. نمک زندگی من انگار وصل است به غلیظ ترین شوراب دنیا، به تلخ ترین و رین اش.

کاش فنا باز کند آغوش اش را؛ بی دریغ و کامل و ناتمام.

طور دیگر باید بگویم یا اصلا هیچ نگویم

More than being wrong in a story

از هر چه بگذریم ...

ام ,نمی ,زندگی ,بی ,بهش ,ها ,ام را ,نمی شود ,که تمام ,این همه ,و این

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

آسمان شاد