می دانی قادرجانم؟ شاید اگر می دانستی چه قدر می خواهمت این طور مهجورم نمی گذاشتی. مسأله ناز و ادا و این حرفها نیست. دست و دلم به نوشتن نمی رود. زخمی تر از آنم که بتوانم چیزی بنویسم. حالا حالاها هم نمی توانم. اگر همان روز که آمده بودی و گفته بودی هنوز می خوانمت مجال داده بودی بگویم که چقدر ناخوشم و ناتوان شاید زودتر باخبرت می کردم. همه ی این روزها را توی کابوس بودم و توی خواب. بگذریم. فقط این که فعلا نوشتن نمی توانم. طور دیگر باید بگویم یا اصلا هیچ نگویم
More than being wrong in a story
از هر چه بگذریم ...
نمی ,بودی ,توانم ,نوشتن ,شاید ,توی ,نوشتن نمی ,نمی توانم ,و ناتوان ,ناخوشم و ,چقدر ناخوشم
درباره این سایت