محل تبلیغات شما

رمان تازه را می توانستم با تکیه به این همه فاجعه ی زندگی خودم بنویسم. می توانستم. اما من پیرتر و دورتر از آن ام که دیگر بتوانم خودم را دستمایه ی داستان ام کنم. اگر می توانستم شاید سریع تر پیش می رفتم. اما راستش این طور نمی توانم. سخت ام می آید دیگر. خیلی وقت ها هم داستان گویی ام زیر سایه ی این همه یادداشت برای نوشتن و کتاب برای خواندن. شاید هم بهتر همین باشد. لازم است تراشی بیفتد به این سنگ نامرغوبِ قصه گویی ام و این زمان می خواهد بیش تر از هر چیزی.

دوست ندارم شاعرانگی سایه بیاندازد روی کارم. دوست ندارم توی ذهن کسی چرخ و واچرخ های بیهوده بزنم. می خواهم قصه تعریف کنم و چون اولویت ام این است باید بگذارم زمان همین طور بگذرد و بگذرد تا به دور شدن از آن شاعرانگی بی مصرف و پیرایه های احمقانه ی نوشتن ام خو بگیرم. آن قدر خو بگیرم که دیگر اثری ازشان نباشد.

از آن دوست پر درد مجازی مان خبری نیست. نگران ام. رفته برای درمان. کاش تاب بیاورد و سر به سلامت ببرد بیرون از این میانه.

دیگر خسته ام از گفتن این که هر طرف می روم می افتم در دام بلا. به قول آن شاعر: زنده بلا، مرده بلا! شاید برای همین هم نمی خواهم توی داستانی تکرار شوم. خسته ام از تقلای بی حاصل و نالیدن از دردی که درمانی ندارد و زخم شکافته ای که معلوم نیست چطور می توان لبه های ناسورش را به هم رساند. اصلا لبه ای مانده مگر؟

طور دیگر باید بگویم یا اصلا هیچ نگویم

More than being wrong in a story

از هر چه بگذریم ...

ام ,هم ,ی ,همین ,طور ,شاید ,از آن ,می توانستم ,ام از ,گویی ام ,خسته ام

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

هر آنچه در مورد سگ و گربه باید بدانید!