محل تبلیغات شما

چه قدر ناچیزم و روسیاه پیش آن آدمی که دنیای درد است و این طور با نجابت لب می بندد. من همیشه شاید هول بوده ام و کم طاقت. قبول که آن چه این پنج ماه سرم آمد مدام رفتن تا پرتگاه مرگ بود و برگشتن و قبول که با چنگ و دندان زندگی ام را نگه داشتم و الان هم آن شکنجه ی مدام با من است، اما بی تابی هام هم کم نبوده. 

صبح که بلند می شدم ابر بود و من هنوز کرخت از مستی شب پیش. مستی ناخواسته انگار. به من نمی سازد انگار این چیزها. مستی غم ام را فقط صد چندان می کند. مایه ی فراموشی نیست. مایه دلخوشی هم نیست. فقط زخم را می شکافد و درد را تازه می کند. زخم ناسوری که همین طوری ها هم دوایی نبوده براش و امان بریده بوده.

شاید همین ها اول بار دست ام را رو کرد. نمی توانستم از دلتنگی خلاص شوم. بد جور لو دادم خودم را. بگذریم.

رفته بودم تئاتر جمعه کشی اسماعیل خلج. خیلی فرصت غنیمتی بود برای منی که شیفته ی سبک اش بودم و حسرت می خوردم که چرا هم زمانه اش نبوده ام. جمعه کشی را پنجاه سال پیش نوشته بود و حالا بعد از چهل و شش سال دوباره می بردش روی صحنه. باز هم خودش بود، حتی پنجاه سال پیرتر هم تازگی داشت و نشاط و نمایش اش هم هنوز تازگی داشت. در جایی از نمایش، نمایشی که حکایت گر دلتنگی های ازلی ابدی جمعه های آدمهاست، کسی می گفت: مسیحی ها کشیش دارند برای درد دل و اعتراف. آدم باید کسی را داشته باشد که بی قضاوت گوش کند حرفهای آدم را. دیدم چه قدر این حرف دل من است. من کی را دارم که پیش اش درددل کنم؟ این فاجعه که بر من فرود آمده را پیش کی می توانم بگویم؟ نه تاب شنیدن هست کسی را و نه بی قضاوتی کسی تا این حد است در دور و بری هام. زمانی به سرم زد شماره ای را اشتباهی بگیرم و هر کی که گوشی را برداشت بشینم و بی وقفه های های گریه کنم پیش اش و التماس کنم گوشی را نگه دارد تا من حرف بزنم. آدم بالاخره باید کسی را داشته باشد که بگوید براش از خودش. بدبختی این جاست که حتی فرصتی برای خلوت کردن خودم با خودم ندارم. همیشه و همه جا چشمی هست که مراقب است و در تهدید و در کمین است. پسرکم را هم نمی توانم جایی بسپرم و بشینم به گریه کردن، آن هم یک دل سیر. اگر مجال گریه بود سبک می شدم شاید. فعلا که چشمه ی گریه ام هم خشک است. سنگ شده ام. آدم واقعا باید جایی و کسی را داشته باشد که براش بگوید. اگر دردی بی درمان و کشنده است، دست کم باید آدم جایی پیش کسی باید ازش بگوید. این همه در بسته محالِ ممکن است. چطور برای من ممکن شده؟ نمی شود این همه درد ببارد سرت و هیچ جایی نباشد به امیدواری. هیچ کورسویی نباشد برای فاش کردن زخم. نمی شود. یک جای کار می لنگد. یا داستان من را اشتباهی نوشته اند، یا جایی اشتباه از زمان و مکان و منطق فرود آمده ام که آن هم البته همان اولی را طور دیگری معنی می کند؛ داستان مرا اشتباهی نوشته اند. من یک شخصیت اشتباهی با دنیایی ماجرای اشتباهی ام. حتی بازی هم این گونه به خطا نمی رود هزاران بار. کار از جای غریب و نامعقولی می لنگد.

با این حال هنوز هم فکر می کنم پیش آن کولی و دردهاش و صبرش هیچ ام و ناچیز. کاش طاقت او را داشتم حالا که مجال گفتن ام نیست.

طور دیگر باید بگویم یا اصلا هیچ نگویم

More than being wrong in a story

از هر چه بگذریم ...

هم ,ام ,پیش ,کسی ,جایی ,نمی ,کسی را ,داشته باشد ,را داشته ,باشد که ,ام را

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها